خلوتگاه

باز هم اشتباه

اشتباهات پی در پی

در لجنزاری فرو برده است مرا

این اشتباهات بی پایان

روحم را زخمی ساخته

جسمم را آزرده

روحم در زندان

جسمم در بند

دگر هیچ حسی ندارم

تمام لحظات من تکرار گریه برای اشتباهات بی پایان است


نوشته شده در دوشنبه 91/7/24ساعت 7:56 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

منتظر بودم تا این فرصت به دست بیاد

فرصت اومد اما من

گند زدم ! این عادت منه

گند زدن به هر چیزی که دارم و ندارم

گند زدن به اعتقادات

گند زدن به باورها

گند زدن به آینده

گند زدن به احساسات

گند زدن به همه چیزو هیچ چیز


نوشته شده در دوشنبه 91/7/24ساعت 7:54 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

از مسیر آرزوهایم خارج شدم

آرزوهایی که تمام زندگی ام بود

و عشق مسیررا عوض کرد

این مسیر جدید جایگزین همه چیز شد

حتی جایگزین نفوسم

تمامی نفسهای من بوی عشق می دهد

و من به امید وصال نفس می کشم

 


نوشته شده در دوشنبه 91/7/24ساعت 7:49 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

تا به حال این حس را تجربه نکرده بودم

حس گذشت از خود برای دیگری

گذشت از روح و جسم و جان

تجربه ی این حس تمام هستی ام را به باد داد

و او رفت و مرا با این سردرگمی رها ساخت

شاید رهایی از او مرا از سردرگمی برهاند


نوشته شده در دوشنبه 91/7/24ساعت 7:46 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

دوستش دارم

به اندازه تمام وجودم

تمام سلولهایم عشق را فریاد می زند

نیازمند این عشق هستم

تا با سوختن در آن خود را پاک سازم

می خواهم در عشقبازی پاک بازان سهمی داشته باشم


نوشته شده در دوشنبه 91/7/24ساعت 7:38 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

آسمان دلم ابری است

اما ابرها هم تهی از اشک هستند

این ابرهای تیره نمی روند

تا دمی برآسایم

تا دمی به آرامش رسم

من سیاه پوشیدم زیرا اورفت

رفتنی که دیگر بازگشتی ندارد

مگر در ابدیت


نوشته شده در دوشنبه 91/7/24ساعت 7:35 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

باز هم آسمان زندگی ام تیره گشت

باورهایم که خورشید آسمانم بود رو به نابودی است

سهم من از زندگی چیست؟

همین نابودی هاست؟ من راضی هستم

زیرا این نابودی ها از من دیگری خواهد ساخت

کسی که می آموزد آسمان باورهایش را چگونه بپروراند

تا هرگز خورشیدش سقوط نکند


نوشته شده در دوشنبه 91/7/24ساعت 7:31 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

او هم رفت

بدون اینکه خبری از او داشته باشم

او هم مرا ترک کرد

شاید ترسیده بود

از نقص های من ترسید

او با خبر بود ، گذشته ام را می دانست

او تنها کسی بود که همه چیز را میدانست

او آرامش را به من آموخت

ولی بی خبر و ناجوانمردانه ترکم کرد

او تحقیرم کرد و رفت

آیا آنقدر بد بودم که او هم ترکم کند؟

آیا لیاقت من همین است؟ این است تقدیر و سرنوشت؟

چگونه بدون او آرامش از دست رفته ام را بیابم؟

در اوج تنهایی دگر از کی کمک بخواهم؟

بدون او احساس پوچی می کنم

از این به بعد باید با تصویر حکاکی شده در ذهنم و مرو خاطرات زندگی کنم

بدترین حس است عادت کردن ، عادت کردن به سراب!


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/6ساعت 3:56 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

چقدر دلگیر است

دلم گرفته است

از بی عدالتی ها

از نامردی ها

از قول های الکی ، از پوسیدن در تنهایی

از شکست خوردن های پی در پی

از فرار کردن ها، از فاصله ها

از نرسیدن به آرزوها

از نومیدی ها ، از تردید ها، از غم ها

از تشویش ها ، از اضطراب ها


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/6ساعت 3:49 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

چقدر دلگیر است

دلم گرفته است

از بی عدالتی ها

از نامردی ها

از قول های الکی ، از پوسیدن در تنهایی

از شکست خوردن های پی در پی

از فرار کردن ها، از فاصله ها

از نرسیدن به آرزوها

از نومیدی ها ، از تردید ها، از غم ها

از تشویش ها ، از اضطراب ها


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/6ساعت 3:49 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

   1   2   3      >

Design By : Pichak